در من ریشه کرده ای
اسمت که می آید
گونه هایم
گل می اندازند
خنده هایم
شکوفه می دهند.
به یاد تو...ببین و بگذر....خاطر به هیچ کس مسپار... |
نگران نباش
از تو دورم و دلتنگ دیدارت خبری از تو ندارم و نگرانت هستم تو اما نگران نباش هنوز آنقدر عاشق هستم که هر صبح سر از آغوش تو دربیاورم. آغوش تو..
دریایی بی کران است آغوش تو و من همچون رودی بی قرار به هر دری می زنم تا به سوی تو سرازیر شوم... طعم بوسه
کاش می توانستیم طعم اولین بوسه مان را جایی ذخیره کنیم
تا هرگاه عمر عشقمان رو به زوال می رفت مزه مزه اش کنیم و به یاد بیاوریم چه راه طویلی را برای اولین بوسه سپری کرده ایم
کاش می توانستیم طعم اولین بوسه مان بنیادی ترین سلول های جهان را جایی ذخیره کنیم...
عزیزم برای دیدن ادامه هفت رقم آخر شمارتو بنویس.
ادامه مطلب من دلم لک زده یک بوسه ی بی علت را
من دلم لک زده یک بوسه ی بی علت را که بگنجانی میانش ساعتی صحبت را
تو همانی که همیشه سر موقع ،سروقت سرپناهی شده ای بارش هر شدت را
ماه من قطره ی نوری به وجودم بچشان که دلم مثل شبی اُخت شدست ظلمت را
زنگ عشق است بیا تا من و تو، ما بشویم حاضری خط بزنیم خانه ی هر غیبت را؟
گرچه در ماه و کواکب فالمان بد یُمن است می توان بار دگر ساخت ز نو قسمت را
لحظه لحظه گذر زندگیم بی تو مباد مغتنم کاش شماریم کمی فرصت را
""پیش من باز بیا و بوسه ای سهمم کن چون دلم لک زده یک بوسه ی بی علت را""
از غم تو می میرم
بی تو من با همه ی فاصله ها درگیرم بیش از این دیر کنی از غم تو می میرم
این دل سر به هوا کی به هوایت پر زد؟ کی به سحر نگهت کرده ای تو تسخیرم؟
همه ی قافیه ها، واژه به واژه آقا انحصار تو شدند، نام تو شد تحریرم
غم هجر تو اگر هست چه باید بکنم؟ گله ای نیست که شد بسته به تو تقدیرم
خواب تو دیدم و سیرین سبب خیر شده است گفته این بار می آیی و تویی تعبیرم...
مرا امید است و هر هزار تویی..
نگاه می کنم از هر طرف سوار تویی نشسته یک تنه بر صدر روزگار تویی
هزار لحظه گذشت و هزار لحظه دلم به سینه سر زد و ... دیوانه را قرار تویی
تو را ندارم و دلتنگم و ... دلم قرص است که انتهای خوشِ صبر و انتظار تویی
خزان اگرچه شکسته ست شاخه هامان را بیا پرستو جان، مژده ی بهار تویی
بخوان به نام گل سرخ، عاشقانه بخوان بخوان که سایه و سیمین و شهریار تویی
به رغمِ ابر سیه جامه روشنایی هست که آفتاب بلندِ طلایه دار تویی
به اعتبار تو امید تازه خواهد شد در این زمانه ی بی مایه اعتبار تویی
اگرچه بخت به من پشت کرده باکی نیست مرا هزار امید است و هر هزار تویی
دل من تنگ تو شد..
دل من تنگِ تو شد، کاش که پیدا بشوی که بیایی و در این تنگی دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟ بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست عسل چشم تو باعث شده رسوا بشوی
من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی
غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی
حیف ما نیست که دور از هم و تنها باشیم دل من در پی تو ،دور ز دل ها بشوی؟
نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب دل من تنگِ تو شد، کاش که پیدا بشوی
بدان دوست دارمت
پای دلم بمان و بدان دوست دارمت در لحظه های بی کران دوست دارمت
فرصت بده، دوباره بگویم، عزیز من ! در لابه لای حجمِ زمان، دوست دارمت
این بار هم بهار چشم ترم، عاشقانه تر از روزهای سردِ خزان ، دوست دارمت
با یک نگاه مرهم زخمم که می شوی در این میانه باز بمان ، دوست دارمت
این بار پای به پای تو تکرار می کنم تا انتهای تاب و توان ، دوست دارمت ...
رویا..
من رويا دارم روياي من بوسه اي ست وقت خواب و چشماني که وقت بيداري نگاهم کند روياي من کوچک نيست به اندازه تمام هستي بزرگ است يک بوسه و يک چشم چيز کمي نيست آن هم از تو... با درد تو قلبم غمین است
بادردتو قلبم غمین است فریاد من بی شک همین است دست دعا برداشتم من ذکرم برای تو همین است
باشی سلامت عشق من کاش، دردی نباشد هیچ گاهی خندان شوی سرشار از شوق آری خداحاجت همین است
عشقم ،عزیزم ،نور چشمم ، باشد همیشه سالم وشاد حاجت روا گردان ،الهی دل از غم یارم غمین است
یا رب ، خدایا از تو یاری ، تنها طبیب دردهایی از تو شفای عاجل عطا بر او دعای من همین است
هر چند سیه رویم ز پیشت اما ز لطف خود دوایی یارب زمن حاجت روا کن تنها دعای من همین است!
روز های قرمز..
همه ی روز های هفته فردند جمعه اما دو نفر است یکی دلت را می فشارد یکی گلویت را. با جمعه ها کنار آمدیم اما روزهای قرمز این سررسید را چه کنیم شنبه ای را که جمعه است یکشنبه ای را که جمعه وروزهای دیگر.....
مگر عشق...
ما فقط بههم فکر میکنیم: تو، گاهی من، هر دم و هیچ پلی برای بههم رسیدن نیست مگر عشق که سال به سال دارد پیرتر میشود!
سرگردان
اندوهها در من شعلهور است و ابرها در من در حال بارش نیمی آتشم نیمی باران اما بارانم آتشم را خاموش نمیکند ...
و من همچنان حیرتزده ماندهام که با عاشقانهترین کلمات خود به کجا بگریزم.
دوست دارمت..
پنهان نمی کنم که تو را دوست دارمت باور نمی کنی؟! به خدا دوست دارمت
شاهد هم اینکه در غزل عاشقانه ام بعد از تمام قافیه ها دوست دارمت
نزدیک تر بیا به صدای....تالاپ تولوپ می بینی! از صمیم ِ صدا دوست دارمت
اصلا دوباره نیز دلم تنگ می شود از انتهای بیت(تِ)تا.... دوست دارمت
آقا نمی شود نبری بو که عاشقم مخفی نمی شود که! تو را دوست دارمت
((از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است)) پایان این مغازله با : {دوست دارمت}
زنده ام تا در تنم..
دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت
آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه این دلم با دیدنت امروز آسودن گرفت
در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟
روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت
زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت
تا دیدمت امروز
تو را در بهت چشمانم چه زیبا دیدمت امروز دلم بی تاب چشمت شد همان تا دیدمت امروز
به دنبال تو من در آسمان یک عمر می گشتم نمی شد باورم وقتی که اینجا دیدمت امروز
دلم در حسرت و تنها ، زبانم خسته از من ها نمی دانی چقدر خوبم که من، ما دیدمت امروز
نگاهت آیتی از حق ، دو چشمت کافر کفرست در آن سیمای روحانی، خدایا دیدمت امروز
چه زیبا دیدمت امروز و زیباتر شدی هر دم دلم یکباره مجنون شد که تنها دیدمت امروز
دل تنهای پر دردم محبت را عطش دارد بیا و مهربانم شو که دریا دیدمت امروز
امروز هم گذشت...
امروز هم گذشت یه روز دیگه از روزهای بی تو بودن هنوز از این روزهای وحشتناک باقی مونده … بدون تو روزها و شب ها رو گذروندن خیلی سخته خیلی... . دلم میگیره وقتی بهش فکر میکنم وقتی نگاه می کنم و می بینم که تو از من دوری.. می خوامت ولی مال من نیستی دوستت دارم ولی نباید داشته باشمت برات می میرم اما ندارمت دلتنگتم اما نمی تونم ببینمت و در کنارت باشم گرمی دستاتو می خوام اما ...دستام بهت نمی رسن دلم لک زده برای نشستن در کنارت اما.... قلبم برای یه لحظه حرف زدن با تو پر پر میزنه اما... هوس کردم که در آغوشت باشم اما.. دوست دارم ببوسمت اما.. دوست دارم هر لحظه بگم دوستت دارم و عاشقتم اما... خسته شدم از اینکه به دروغ بخندم و اعلام رضایت بکنم دلم خیلی برات تنگ شده نفسم....
بیا..
امروز در خیابانی بلند عابری بودم که دنبال قلبش می گشت
وسط حیاطی بزرگ شیر آبی بودم که خیره به دیوار روبه رویش چکه چکه غمگین تر می شد
امروز در اتاق کتابخانه ی کوچک را بارها به هم ریختم و کلمه ها در حرارت دست هایم ذوب می شدند
این بار بیا کمی نزدیک تر کنار هم دراز بکشیم پیش از آن که مرگ لب هایمان را از ما بگیرد..
چون تو را دوست دارم
می خواهم بروم و سال ها کنار خورشید دراز بکشم می خواهم کسی نباشد که بیدارم کند کسی نباشد که یادم بیاورد به خانه برگردم و با نوک انگشت هایم دیوارها را نوازش کنم می خواهم بروم چون تو را دوست دارم و حس می کنم قلبم هیچ کجای زمین جا نمی شود ... دلتنگ دیدارتم جانم!
باید تو را زندگی کرد
به این در و آن در می زنم یکی از این درها رو به آغوش تو باز شود شاید و سرانگشتانم تنت را نت به نت بنوازند باید
هیزم بر آتش ِ نابودی ام نینداز من آب از سرم گذشته است!
در به در ات می شوم گور به گور اما نمی شوم برای مُردن فرصت زیاد است باید تو را زندگی کرد...
عشق پیراهن بلندی دارد..
عشق پیراهن بلندی دارد که تنت را سراپا! و دنباله ی بلندتری... تا بکِشد بر کفِ هر خیابانی که بر آن شوم
عشق پیراهن بلندی دارد تو که باشی ابریشم است که نرم می نوازاند
تو که نه چهل تکه ی زبری که خِس... خِس... خون... بر کفِ هر خیابانی که بدان فرار کنم
دل من تا تو را دارد
دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد
پر از دلشوره ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد به دریا می زند خود را دل من تا تو را دارد
هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد
در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را غم عشق تو را یک سو غم خود را جدا دارد...
اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو... اصلا میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد
مبادا هیچکس جز من خداوندا چطور آخر دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد
نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم «عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد»
نگاهی کن دل ما را..
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسی عجیب و مشترک دارم فضا را یکنفس پر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم! تو واجب را بهجا آور رها کن مستحبها را
دلیل دلخوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم! چرا باید چنین باشد؟ ... نمیفهمم سببها را
بیا این بار شعرم را به آداب تو میگویم که دارم یاد میگیرم زبان باادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر برای هر قدم یکدم نگاهی کن دل مارا آخر چگونه سر کنم...
از خانه بیرون می زنم اما كجا حالا شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها حالا
پشت ستون سایه ها روی درخت شب می جویم اما نیستی در هیچ جا حالا
می دانم اری نیستی اما نمی دانم بیهوده می گردم بدنبالت چرا حالا ؟
هر روز تو را بی جستجو می یافتم اما نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را حالا
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف ایكاش می دیدم به چشمانم خطا حالا
هر روز صدای پای تو می آمد از هر چیز حتی ز برگی هم نمی آید صدا حالا
دیشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه بشكن قرق را ماه من بیرون بیا حالا
گشتم تمام كوچه ها را یك نفس هم نیست شاید كه بخشیدند دنیا را به ما حالا
طاقت نمی آرم تو كه می دانی از دیشب باید چه رنجی برده باشم بی تو تا حالا
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من آخر چگونه سركنم بی ماجرا حالا...
"من "بی "تو"
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز... با صد بهانهی متفاوت تمام روز...
هی فکر میکنم به تو و خیره میشود چشمم به چند نقطهی ثابت تمام روز
زردند گونههای من و خاک میخورد آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار میشود یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه میزند به سرم درد دل کنم با یک نوار خالی کاست تمام روز
«من» بی «تو» مردهای متحرّک تمام شب... «من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...
دوست داشتنت...
دوست داشتنت امشب طعم انار و خرمالو می دهد طعم سفره یلدا وسط گرمای مرداد که گرمای آن همه را کلافه کرده ، که همه را به جان هم انداخته و تو را به جان من ! دوست داشتنت طعم یخ در بهشت می دهد امشب . حساب و کتاب ندارد با تو نه فصلها ، نه هوا ، نه ماجراها . همیشه می آیی و می روی ، یا شاید هم نمی آیی که بخواهی بروی و من همیشه دربدر دنبال تشبیه طعم دوست داشتنت می گردم به چیزهایی که کلمه برایشان اختراع شده باشد قبلها ...
"دوست داشتنت طعم کاکائو می ده که من خیلی دوست دارم عاشقشم چون برام دلنشینه" با طعم هیچی عوضش نمی کنم هیچی....
و بی تو..
محبوب من ! بعد از تو گيجم ،بي قرارم ،خالي ام ،منگم بردار بستي از چه خواهد شد؟ چه خواهم کرد؟ آونگم
سازي غريبم، من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد لحن همايون تو مي آيد برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشيده اي ورنه آيينه اي پنهان درون خويشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق، اما اگر پاي تو روزي در ميان باشد با چنگ و با دندانم براي حفظ تو با هر که مي جنگم
هود را به سويت مي کشانم گام گام و سنگ سنگ اما توفان جدا مي افکند با يک نهيب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلي ام عشق است من آسمانم در طلوع و در غروب آبي است ،بيرنگم
از وقت و روز و فصل؛ عصر و جمعه و پاييز دلتنگند و بي تو ،من مانند عصر جمعه ي پاييز دلتنگم
|
|