یکی هست...
یکی هست که سهم تو از داشتنش، چیزی نیست جز فاصله و دلتنگی،
سرخی یک عشق، سبزی یک خاطره و سیاهی یک چشم تا ابد در انتظار ...
و پژواک آوای دوست داشتنش در قلبِ همیشه عاشقت
شنیده خواهد شد با آنکه میدانی او هر گز متعلق به تو نخواهد بود .
یکی هست که در یکی از هزارتوهای دلت چنان سکنی گزیده
که هیچ گاه نمی توانی خاطرش را ازخاطرت محو کنی!
یکی هست که بارانِ خیالش، ذهنت را خیس می کند و شعله هایِ یادش،
رقص زنان، صحنه ی روزگارت را روشن می کند...
یکی هست که تیرِ نگاهش، دلت را چنان لرزانده است که
لرزشی مدام، ذهنت را تا همیشه درگیر کرده است...
یکی هست که طنینِ صدایش، خراشی شیرین بر صورتِ احساست می اندازد و
نیلوفران برکه ی تنهاییت را با نوازش بیدار می کند...
یکی هست که گرمیِ لبخندش، قندیل هایِ نقش بسته
بر دیواره هایِ ترک خورده یِ وجودت را قطره قطره آب می کند...
یکی هست که دستانش، آخرین پناهِ انگشتانِ سردرگمی ات هستند
تا انگشتانت، جایی برای هم آغوشیِ دلتنگی هایشان داشته باشند...
یکی هست که پا به پای تو، کوچه هایِ پاییز را قدم می زند و
سمفونیِ خش خش برگ ها را چنان برایت دلنواز می کند که یارای ایستادنت نباشد...
یکی هست که آنقدر دور است ازتو، که هیچ مرغ مهاجری این فاصله را پر نخواهد زد و
آنقدر نزدیک که ندیدنش تنها به قدر مژه بر هم زدنی ست...
یکی هست که نفست می شود در روزهایی که نفس کم می آوری در میان غبار حزن و دلتنگی...
یکی هست که هلالِ ماه نوِ روزه یِ سکوت توست و مهتابِ شب هایِ شب زنده داری و
شاهدِ نوایِ نیِ دل آشفته ات...
یکی هست که شعر لحظه هایِ بیقراری توست و
عِطر نامش مستت می کند در هزارتویِ دالانهایِ سرنوشت...
عاشقانه و بي نهايت دوستت دارم، تويي كه برايم تنها يكي هستي!
