رفتنت
دردی را
درمان نمی کند
بمان
بمان و
زخم هایم را
مرهمی باش
زخم هایی که
تنها
برای التیام
دست های تو را می شناسند
(محمد شیرین زاده )
به یاد تو...ببین و بگذر....خاطر به هیچ کس مسپار... |
بمان..
رفتنت
دردی را
درمان نمی کند
بمان
بمان و
زخم هایم را
مرهمی باش
زخم هایی که
تنها
برای التیام
دست های تو را می شناسند (محمد شیرین زاده ) دلتنگم شو
دلتنگم شو
به دیدنم بیا...
معلوم نیست این روز های عاشقی
تا کجا به تقویم وفادارند!
من رویا دارم
رویای من بوسه ای ست
وقتِ خواب
و چشمانی که وقت بیداری نگاهم کند
رویای من کوچک نیست
به اندازه تمام هستی بزرگ است
یک بوسه و یک چشم
چیز کمی نیست
باتوام..!
با توام ...! کمی نزدیکتر بیا اما چیزی نگو... بگذار فقط ، چشم هایم این همه دوست داشتن ها را زیرنویس کند ادامه مطلب بی تو..
هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست تلفن همراهت را همیشه روی ضربان قلب من کوک کن بی تو هیچ فردایی آمدنی نمی شود.. سلام من عاشق توام
سلام من، عاشق توام عاشق تو، علاقهی خوبم!
این عاشقانه مبارکت باشه این روز به شادی، به خیر و خوشی به دور از دردِ دوری وُ زخم دورویی باشه برای تو این روز آسمان را آرزو دارم به هر هوایی که دوست داری زمین را به هر رویِشی که آرزو داری
و برای خودم، تو را آرزو میکنم!
میدانم حتما میگویی عاشقانه که روز سرش نمیشود سال نمیفهمد تو که خوب میدانی هر روز در همین سطرها در همهی خوابها و درخیال من جاری هستی درسطرهایی که برای تو نامه مینویسم شعر میخوانم درخوابهایی که کنار تو میخوابم کنار من بیدار میشوی و درخیالی که زندهام زندگی میکنم و من .. شاید که در یاد تو باشم! بیخیال نگران نباش گفتم این روز بهانهای باشد برای دوباره سلام دوباره دوستت دارم مدام که شاد باشی که نگران من نباشی گفتم، کسی پرسید بگویی که گفت که نوشت که گفت وُ نوشت وُ خواند:
سلام! علاقهی خوبم علاقه جان من، میدانی من، عاشق تو هستم.
ادامه مطلب برای تو..
برای تو می نویسم در بستر شعرم برای چشمهایت برای لبهایت برای آغوشت عشق بازی واژه هایم خواندیست وقتی تو.. میانشان خوابیده باشی.
دوست داشتن
↯ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ "ﺣﺮﻣﺖ" ﺍﺳﺖ... ﻣﻨﻔﻌﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﻠﻮﺹ ﺍﺳﺖ... ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺻﻔﺎﯼ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻼﻫﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﻢ ﺑﯽ ﺭﯾﺎ ، ﭘﺎﮎ ﻭ ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ,,دوستت دارم با تمام وجودم عزیز ترینم,, در خیالات
با تو در جنگل و یک کلبه یِ پنهان ... چه شود نورِمهتاب و غزل های فراوان ... چه شود
رو به رو شعله ی شومینه یِ تب دار به پا پشت سر پنجره ای رو به گلستان ... چه شود
قهوه ی تلخ و کمی قندِ لبانت ، به به من و هی بوسه یاز گونه ی خندان ... چه شود
چه کسی گفته که بیداری شب بیهوده ست من بخواهم ببرم زیره به کرمان ... چه شود
مستِ انگور شدن ، کار هوس بازان ست من و انگورِگلویی شده عریان ... چه شود
آن قَدَر مست که انگار زمین میرقصد دستِ من دور کمر ، حال پریشان ... چه شود
چشم در چشمُ ، نفس حبسُ ، لبانی در هم رقص و آواز دو تا قُمری ی شیطان ... چه شود
کلبه ای غرق سکوتَست و فقط ما هستیم لمسِ آغوش تو بی ترسِ نگهبان ... چه شود
وای اگر صبح بفهمد که تو همراهِ منی میرسد زودتر از جنّ ِ سلیمان ... چه شود
در خیالات خودم ، خواب خوشی میبینم خواب خوبم نرسد باز به پایان ... چه شود
ساعت از صفر گذشته است
ساعت از صفر گذشته ست عزیزم خوابی ؟ یا که مثل من آشفته توام بی تابی ؟
گل خوش بوی من انگار که خوابت برده و هنوز منتظر نیمه شب مهتابی
گل من سینه ام از دوری تو تنگ شده چه کنم گندم ممنوعه ای و نایابی
کمر همت این چرخ و فلک را دیدی؟ شده ام راکد و خاموش و گل مردابی
صحبت عشق میان من و تو غالب بود ساعت از صفر گذشته و هنوزم خوابی بی قرار..
دلم گرفته و انگار هیچی نمی تونه آرومم کنه دلم گرفته و بی قرارم بی قرار و....
کاش دلم برای آرامشش کسی رو کنارش داشت تنهایی یعنی دلت بگیره و هیچ کی نباشه که آرومت کنه بازم باید به خودم قانع باشم و خودم حال دلمو یه جوری خوب کنم بازم باید دلمو گول بزنم تا بی خیال بی قراریش بشه
دلا خو کن به تنهایی در این دنیا تو تنهایی برای این همه دردت نداری هیچ تمنایی دلتنگ توام...
دلتنگ توام پشت پرچین اردیبهشت منتظرت می مانم . غرق در خیال ِ توام خیره به سقف اتاق هیچ چیز دلتنگیم را کم نخواهد کرد جز حضور تو... حال می خواهی با این دلتنگی ها مرا رها کنی و تنها بگذاری شاید ندانی اما دلتنگی ها امانم را می برد.. تو را که می بینم
تقصیر خودم نیست تو را که می بینم هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود تورا که می بینم همه ی واژه ها نا گفته می مانند تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست سنگینی حرم حضور تو را پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم چیزی برای گفتن ندارم.... تو را که می بینم مدهوش حضور نازنینت می شوم تو را که می بینم تمام ناگفته ها را فراموش می کنم دیدنت لذت هزاران هزار گفتن را دارد .
دلبرم باشی جهانم را فدایت می کنم
دلبرم باشی جهانــــــــــم را
فدایـت می ڪنم
با نگاهی از تـ e ـــو جانـــــم
رافدایت می ڪنم
بیخیال زهره و ڪیـــــوان و
ڪل ڪهڪشان
ماه من شـــــو آسمانـــــم را
فدایت می ڪنم
فکر کردن به تو یعنی...
من همین قدر که با حال وهوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم! کافی ست مگر می شود؟
چه کار به ...
حرف مردم دارم...
زندگی من همین است...
شب که می شود عاشقانه ای می نویسم...
خیره می شوم به عکست و با خودم فکر میکنم:...
مگر می شود...
تو را دوست نداشت? غرق چشمانت..
نزدیک ترین ستاره ای که تا به حال دیدم چشم تو بود... پرواز کردم که بچینم آن ستاره را ناگهان غرق شدم.. معنای غرق شدن را فقط دریا میداند... می دانم..
یکشب؛ به دستهایَت خواهم رسید از آن آغوش خواهم ساخت وُ خود را، در آغوشِ تو خواهم دید یکشب، به موهایَت خواهم رسید از آن تا خدا بالا خواهم رفت به لبهایَت، وَ از آن بوسه خواهم چید
به لبهایت خواهم رسید وُ بوسه خواهم چید وُ لبخند خواهم دید! یکشب، به تو خواهم رسید به شبها به روزها به خوابهایت میدانم میدانم میدانم یک روز دستم به تمامِ خوابت خواهد رسید!
گاهی...
به انگشتهایت بگو لبهای مرا ببوسند
به انگشتهایت بگو راه بیفتند روی صورتم
توی موهام قدم زدن در این شب گرم حالت را خوب میکند
گل من گاهی نفس عمیق بکش و نگذار تنم از حسودی بمیرد تو را به وسعت خواستن می خواهم..
تو را می خواهم برای تمام روز های بارانی همه ی لحظه های دلتنگی برای دویدن در کوچه های خیس لبریز شدن از حس تولد یک بوسه برگشتن به روز های خوب
تو را می خواهم تا دستانم را بگیری و مرا با خود تا آنسوی رنگین کمان ببری و من در امنیت دستان تو احساس کنم عشقی را که پیش از این تنها در قصه ها خوانده بودم
تو را می خواهم برای نوازش گل های شمعدانی برای اینکه غروب را با هم تماشا کنیم برای با تو گفتن از عمق زخم هایم سکوت لب هایم و حالت معصومانه چشمان تو که نجیبانه مرهم اند برای شعر هایی که نسروده ام و نامه هایی که ننوشته ام تو لبخند بزنی و بگویی : غصه نخور تمام واژه هایت پیش من است
تو را می خواهم برای اینکه اعتراف کنم در کنار تو زیباتر می شوم برای اینکه گل های باغچه را با هم آب بدهیم عطر بوته های یاس را نفس بکشیم مست شویم ، آنقدر که بگذاریم باد ما را با خود تا هر کجا خواست ببرد
تو را می خواهم برای روز های پیری ام برای لرزش دستانم ضربان های گاه و بی گاه قلبم تو را به وسعت خواستن می خواهم برای جهانی دیگر آنجا که ابدیت معنا می یابد و خدا پرده از بهشتش می گشاید بهشتی که خود وعده داده جایگاهست برای عاشقان..
به دنبال کلمه..
دنبال دو کلمه می گشتم
دو کلمه
مانند پچ پچ دو برگ
در گوش هم
یا زمزمه ی دو لب
در جست و جوی یک بوسه
دنبال دو کلمه می گشتم
مانند دو گوشواره
که آویزه ی گوشـت کنم
کلمات صف کشیدند
دسته دسته
انگشتر تو شدند
کلماتی که دستت را دوست می داشتند
دنبال یک کلمه می گردم
یک کلمه ی خاموش
مانند یک بوسه
که جمع کند همه ی کلمات را
روی لب های تو...
می بوسمت! هر جا هر وقت...
خوبم!
خیلی خوب.
مگر میشود به فکر تو بود وُ خوب نبود
تو را خیال داشت وُ
بد بود
من خوبم قشنگِ عزیز
راستی تا یادم نرفته بگویَم،
دوستت دارم
نه مثل دیروز
نه مثل امروز
نه حتی مثل اول سطر وُ حال
حالا
نــــــــه!
الان،
تو را یک جورِدیگر دوست دارم
بیشتر از هر جور.
غمگینم! :(
آخر امروز نگفتم،
نگفتم دوستت دارم
از خودم خجالت میکشم
از خودم فرار میکنم
که دیر کردم
که دیر گفتم وُ امروز رفت.
قشنگِ نازم،
میدانم هیچ بیراههای
به تو نمی رسد
میدانم تا تو خیلی راه است
خیلی!
تازه راه؛
خیلی راه باشد
شاید به تو برسد
تو که غریبه نیستی
علاقهجان منی
خواب ماندم
نه این که در خواب نگفته باشمها...ا
نـــــه!
تازه یواشکی بوسَت هم کردم! (خجالت!)
گفتم شاید تو نشنیده باشی
نه نه ... دارم دروغ میگویم
می دانی،
اصلا کیف میکنم هِی بگویم سلام
هِی بگویَم دوستت دارم
هِی یواشکی ببینمت
دید بزنم
بوس کنم...
بخدا حتی همین سطر هم،
جوری دیگر
دوستت دارم
جور دیگر میگویم
سلام
علاقهی نازم
دوستت دارم
حالت چهگونه است؟
من،
به فکر تو
خوبم!
میبوسمت.
هرجا، هروقت...
بگو بی تو چه کنم؟
تو درخت تنومندی هستی
که شاخههایت
در هر بهار
چلچلهها را به مهمانی فرا میخواند
بیادعا و بیمنت
و من بی تو
ریشهی خشکی هستم که
تمام خاک سرزمین مان را
از شمال تا جنوب
در جستوجوی قطرهای آب میپیماید
بگو بیتو چه کنم
مهربانم ...
یک اتفاق خوب...
گاهی پیش می آید که دلت یک اتفاق خوب می خواهد. اتفاقی که از روزمرگی نجاتت دهد. اتفاقی که حالت را خوب کند. حتی حاضری در هوای یخ زده ی زمستان پیاده قدم بزنی. به هوای اینکه آفتابی بتابد و تو را گرم کند. نمی دانی چه می خواهی! فقط می گویی منتظر یک اتفاق تازه هستی . به ترنمی دلبسته می شوی و روزی هزار بار با گوش جان آن نوای موسیقی را می شنوی اما باز هم نمی دانی که چه می خواهی! آشفته و بی قرار هستی و باز هم نمی دانی که چه می خواهی! من راز این بی قراری را می دانم. دلت یک نفر رامی خواهد. کسی را که فقط بشود با او چند کلام حرف زد،قدم زد. و دوستش داشت... شاید هم گاهی دلت یواشکی چیز بیشتری بخواهد! شاید هم دلت کسی را می خواهد که عاشقش هستی!
|
|