حسرت..
من به عریانی شب
به تن تاریکش
که تو را از من و امروز ربود
با نگاهم که پراز تمدید است
شعرها دوخته ام
از فراوانى ِ تو
روی هر بغضِ و سکوت
از تب داغ همین پنجره ها
که همه رو به نبودت بازند
من در این همهمه ی خاطره ها
بغض در بغض تو را
در دل اندوخته ام
تو به شب می نگری؟
به همان مهتابی
که برای تو پر از خاطره ی خورشید است
به چراغی
که به بی تاب ترین حادثه ی داشتنت
نیمه شبهای پر از دلهره افروخته ام
من برای تو در این شعر چقدر
پشت لبخند پر از حسرت خود سوخته ام
نظرات شما عزیزان: