دوستت دارم
کجای قصه
نگفته ام دوستت دارم؟!
بگذار فکر کنم
هیچ کجا انگار!
تا یادم می آید،
بهانه هایم هم،
پُر بود از فریاد
فریاد اینکه،
عزیزم!
من دیوانه توام!
اما ببخش مرا
انگار همچون کودکی نوزاد بوده ام
که هرچه تقلا می کند
کسی نمی فهمد که شیر می خواهد
که گرمای تن مادر می خواهد ....
اما
حالا که می نویسم
بارها بخوان!
بلند بخوان!
عزیزم
دوستت دارم...
نظرات شما عزیزان: