نمی دانی چقدر دلتنگ اون چشمام
و اون لبخند
و اون گرمای دستاتم
نمی دانم چرا اینگونه بی تابم
شبا اشک است و بیداری
کمی رویا
کمی حسرت
و باز آه و پریشانی
بگو با من
فقط یک بار
که عشقم را تو می دانی
که تا آخر به هرجا شد
کنار من تو می مانی
بخواه از من
جانم را
و یا قلب شکسته ام را
و یا هرچه که خواهی تو
ولی تنهایی را هرگز
بدون تو نخواه ، هرگز
نخواه از من که برگردم
که بی تو بر نمی گردم
و می دانم که امیدی برای با تو بودن نیست
ولی هرشب به یاد تو
دوباره تا سحر با تو
نمی دانم چرا اینگونه بی تابم...
نظرات شما عزیزان: