حضور عینیانسان نمیتواند باسایهِ درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند...
چندسال بعد روزیکه فکرش را هم نمیکنیم توی
خیابان با هم روبرو می شویم تو از
روبرو میآیی، هنوز با همان پرستیژ مخصوص
به خودت قدم برمیداری فقط کمی جا افتاده تر
شدهای، قدم هایم آهستهتر میشود
به یک قدمیام میرسی و با چشمان نافذت مرا
کامل برانداز میکنی! "دردِ کهنهای" از اعمـاقِ
قلبم تیر میکشد، و رعشهای میاندازد بر
استخوان فقراتم هنوز بوی عطر فرانسویات را
کامل استنشاق نکردهام که از کنارم رد شدهای
تمامِ خطوطِ چهرهات را در یک لحظه کوتاه
در ذهنم ثبت میکنم میایستم و برمیگردم و تو
هم ایستادهای، میدانم به چه فکر میکنی! من
اما «به این فکر میکنم» که: چقدر
دیر ایستادهای، چقدر دیر کردهای، «چقدر دیر
ایستادهام و چقدر دیر به این ایستادنها سالها
پیش نیاز داشتم» قدمهای سستم را
دوباره از سر میگیرم، تو اما، هنوز ایستادهای
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده
باشند اما مطمئناً بازگشتها بدترند...
حضور عینیانسان نمیتواند باسایهِ درخشانی
که در نبودش ایجاد شده برابری کند...
نظرات شما عزیزان: