حکایتی ست که من باشم و غم و تو نباشی
من و خیال تو باشیم باهم و تو نباشی
دلم گرفت که دور از تو در تداوم غربت
نوازشم کند از هر طرف غم و تو نباشی
قسم به رنج غریبی، گلایه از تو ندارم
که قامتم شود از غصه ها خم و تو نباشی
چگونه می شود اما به زیر زخم زبان ها
نیاز داشته باشم به مرهم و تو نباشی؟
روا مدار که با من درین غروب نفس گیر
غریبه ها همه باشند محرم و تو نباشی
درین نداری و دوری ، همیشه دلهره دارم
که دست پر به سراغت بیایم و تو نباشی
نظرات شما عزیزان: