چرا شاعر شدم یارا ؟
نمی دانی ؟ نمی پرسی ؟
هنوزم عاشـقت هستم
چه کاری بهتر از آماج غم بودن ؟
در این پیچیده وانفسا ،
کمی هم ، سادگی ها را ، سُرودن
من از هر واژه ی سنگی ،
من از الهام دلتنگی
ترنّـم می کنم ، گاهی
برایت با غزل ، کاشانه می سازم
مُراعـاتم نما خوبم ،
نظیرت نیست ، در عالم
تو آن ایهام زیبایی ، که در شعرم ،
برایت چیده ام ،آجر به آجر آرزو ها را
که زیر سقف دل باشی،
نگیرم وحشت ، بی سر پناهی را
به عشقت ، بام رویا هم
پُـر از آرایه گُستردم
اگر قصری بنا کردم
نمی گویم ، که معمارم
من آن نقّاش بی رنگم
که بر دیوار احساسـت ،
کشـیدم مهربانی را
زدم یک کاشی آبی
به حوض ماهی قرمز
شدم گچکار ،در کوچ سـپیدی ها
کشـیدم برق چشـمم را ،
به هر دهلیز خاموشی ،
به بطن کوچه ی قلبت ،
برای روشنایی ها
.
.
.
دلت پر نـور می خواهم
جهانت عاری از عصـیان
نظرات شما عزیزان: