بیا..
امروز
در خیابانی بلند
عابری بودم
که دنبال قلبش می گشت
وسط حیاطی بزرگ
شیر آبی بودم
که خیره به دیوار روبه رویش
چکه چکه غمگین تر می شد
امروز در اتاق
کتابخانه ی کوچک را
بارها به هم ریختم
و کلمه ها
در حرارت دست هایم ذوب می شدند
این بار بیا
کمی نزدیک تر کنار هم دراز بکشیم
پیش از آن که مرگ
لب هایمان را از ما بگیرد..
نظرات شما عزیزان: