تنها ترین ستاره ی بختم برای تو
آقا تمام بود و نبودم فــــدای تو
می خواهم آنچه هست هرآنچه که دارم آه
از ماه و از ستاره بریزم به پــای تـــــــو
عا شق شدم که شاعر چشمت شوم عزیز
دست خودم که نیست دلــم مبتلای تـــــو
سرشار شد تمام تنم آن شب سپید
از آفتاب پر هوس بوسه های تو
هی شعله می کشد به تن خسته ام خزان
وقتی جداست دست من از دست های تو
شاید که تو ، بیایی و در آبی تنت
شاید پرنده ای بشوم در هوای تو....
آقا بدان از تو نوشتن سعادتیست
ای مطلع هر آنچه غزل ماجرای تو
نظرات شما عزیزان: