بی ابر است و آفتابی
روزی که تو می آیی
و سفیر روشن صبح
ندای عشق سر می دهد
ترا مهمان می کنم
به یک فنجان عشق
و یک دل سیر آغوش گرم ...
تو که هستی
کلمات معنای دیگری دارند
و من
تن عریان بیت ،بیت عاشقی را لمس می کنم
تو که باشی
در همنوایی خاموش چشم هایمان
همه دلواپسی هایم ذوب می شوند
و خواب ، به خواب می رود
بامن بمان !
یک نفر در وجودم
همیشه تو را می خواند...
نظرات شما عزیزان: