ای تو پریشان کرده خاطر را!
آرام کن این جان شاعر را...
دیدارمان فصلی است؟ یا انگار
دل داده ام مرغ مهاجر را؟
ما در کنار هم چرا دوریم؟
باور مکن لفظ مجاور را
ما همسفر بودیم و تو یک روز
ناخواه کشتی یک مسافر را
در آن سفر من نیز میدیدم
در چشم های تو مناظر را
ای آنکه تقدیمِ شما کرده است
ناشاعری ابیات حاضر را،
یک روز در وصف تو خواهم گفت
زیباترین شعر معاصر را
نظرات شما عزیزان:
دریا بدون چشم تو معنا نمیشود
تو آنقدر بزرگی و عاشق كه وصف تو
در شعر ناسرودۀ من جا نمیشود
در انتظار تو، به كه باید پناه برد؟
وقتی كه پلك پنجرهها وا نمیشود
این آسمان شبزده این لحظههای تار
در غیبت حضور تو فردا نمیشود
بغضی كه راه حنجرهام را گرفته است
جز با حضور چشم تو دریا نمیشود