اکنون دل من پر از هوای گفتن است
پر از دلتنگی هایی است که تو از آن بی خبری!!
اما وقتی تو بی تابی های قلم مرا می خوانی
من در تو حضور می یابم
با نفس های تو همنفس می شوم
و تو حس می کنی آنچه در دلت موج می زند
حرفهایی است که برای گفتن داری
و من زبان تو برای گفتن می شوم
و تو خود را در ترانه های من می یابی
و همترانه من می شوی
و شوق حضور تو در من
چون آهنگی، قلم مرا برای نوشتن
حنجره ی مرا برای خواندن سوق می دهد
و من با تو می خوانم ای همنفس تنهایی هایم
من نیز چون تو از دنیای هزار رنگ خسته ام
اما به زندگی با وجود تو، عشق می ورزم
و می دانی دلمان از ابرهایی گرفته که
آبی آسمانمان را از ما ربوده،
تا دوست داشتن از یادمان برود،
دلمان کوچک، آغوشمان سرد و یادمان سنگین شود.
این دردی است که با آن طاقتمان طاق
و بغضمان ترک بر می دارد
پر از دلتنگی هایی می شویم که باید
بگوییم و بگوییم و بگوییم...
تا آرام شویم به رنگ آبی آسمانی که
از بارانی تند گذشته باشد.
نظرات شما عزیزان: