وقتی دلت از این شب های تکراری گرفت
فقط و فقط زُل می زنی و خیره می شوی
تویِ کوچه پس کوچه های آرزوهایت پرسه می زنی و گم می شوی
میان آن همه که می خواستی و نشد ...
زُل می زنی به دیواری سفید و گچی که اگر لب وا کند
کتاب ها از ذهنت برایت می نویسد
و دلش به سیاهی رنگ وجودش می سوزد
نگاهی پر از درد که در سقف اُتاقت رخنه کرده
و آرزوهایی که چون متّه ای
همه ی ذهنت را مدام سوراخ می کند
گم می شوی در میان آرزوهات
و باز به خودت می آیی
سفری به رویاها
و باز فکر و خیال آن کسی که عاشقشی و دوستش داری !
چه در پس این سکوت و زل زدن هاست ؟
مسکنی گذرا برای دلی خسته
هاج و واج می مانی از تکرار این ثانیه ها
و خسته از تیک و تاک ساعت اتاق
نگاهت را که از سقف برداری
چشمانت آماده اند برای باریدن
و باز می باری و باز خیره می شوی
و باز زل می زنی و باز دلت می گیرد
از این شب های سرد و تکراری ..
نظرات شما عزیزان: