خود که می دانی
من کجایابم کسی را درجهان همتای تو؟
تو کجایابی به دنیا در جنون همپای من؟
من کجا جویم چوچشمان سیاهت اخگری؟
توکجا جویی دلی را چون دل شیدای من؟
خود که میدانی دلم جزتو ندارد همدمی
گرتو هم ازخود برانی این دل من، وای من
شب نورد کوچه های غم شدم با یاد تو
تو چه میدانی ز اندوه و غم شبهای من؟
شب همه شب تا سحر از هجر تو
شعر غم را می سراید این دل تنهای من
مهربانی تو کوته چون نسیمی درسحر
هجر تو بی انتها چون ریشه غمهای من
گشته "هستی " ازغم هجرت چو مجنون دربدر
درکجای این بیابانت بجویم آخر ای مجنون من...
نظرات شما عزیزان: