مجال شکوه ندارم گــــــــلایه ای هم نیست
همین که بر سر حرفــــــت بایستی کافیست
تو واژه واژه غــزل می شوی در این دفتر
چه سرنوشـت عجیبی به شعر من جاریست
فضای سینه ام از غـــــــم نمی شود تاریک
هنــــــوز هم که هنوز است آسمان آبیست
دوبـاره با دل تنــــگم کـنـار آمده ام
که بی خـــیال تو هرگز نمي توانم زیست
حکایت لب شیرین همــیشه شیرین نیست
هنوز، خسرو از این درد مشـترک شاکیست
غزل به نقطه ی پایان رســیـده است،… اما
حکایت دل عاشق هنوز هم باقیست…
نظرات شما عزیزان: