پایان بی قراریم با توست...
هر چقدر خودم رو بزنم به بی خیالی
خیالت بیشتر خودش را می کوبد در قلبم
در ذهنم
و یادت می شود گره ای محکم
و می نشیند چهار زانو در گلویم؛
قلبم ناگهان دیوانه می شود؛
گویی میخواهد بال هایش را بگشاید
و پر بکشد به سویت؛
افسوس راه بسته است؛
این اتفاق هر شب راس ساعت دلتنگی
وقتی که عقربه ها به آغوش هم پناه می برند،
آغاز می شود؛
پایان این بیقراری با توست!
که بیایی و در آغوشم کشی...
نظرات شما عزیزان: