جُمعه
به یاد تو...ببین و بگذر....خاطر به هیچ کس مسپار... |
امید محال
جُمعه و نَم نَم باران
و خیالی از تو
دَست
در دَستِ تــــــــــــــــ❤️و !
اُمید مَحالی دارم ...
کاش
نیمه های شب است و بیدارم نیمه های شب است و خوابیدی
کاش فردا ترا ببینم من
کاش فردا تو باز هم باشی...!
ادامه مطلب قسم
قسم بہ ساعت عشق و بہ
لحظہ ے
دلتـنـڪَے دلم
بہ شوق حضوراندڪ تــو
درخیال
همـہ ثانیہ ها را
نميشمارد نميتپد
ازشوق وانـتـظار
ميمیرد
برای تو
به کوچه ها قدم بگذار . . .
مرا بگیر از غبار زرد پنجره ها !
مرا ببر به آسمانی از بهار تو . . .
که سخت گریه می کنند
بهانه های من برای تو !
دلگیر
از آنی که دارد میرود دلگیر نشوید!
او دارد خودش را بازی میکند...!
از آنی دلگیر شوید که
خودش مانده است اما
دلش را خیلی وقت پیش ها
به جای دیگری فرستاده است!
دلخوشی
چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه می کنم:
چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج،
چیزی که آن مزه و بو را تبدیل به عطر ِخوش و طعم ِخوب کند."
زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای
باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی،
یک چیزی که امید بدهد به دلت،
انگیزه شود،
بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات،
بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید
امید داشته باشید به تمام اتفاقات خوب و برای رسیدن به آن تلاش کنید
فراتر از بازی
چشم هات رو ببند، این شاید فراتر از یه بازی باشه، من اسمش رو گذاشتم مخمصه بزرگ!
این بازی هیچ قانونی نداره، فقط باید چشم هات رو ببندی و جایی رو ببینی که دوست داری الان باشی.
هیچ لازم نیست اون جا رو پیدا کنی، چون اون جا تو رو پیدا می کنه!
میتونی هر کجا باشی، جایی توی گذشته ی لعنتی، جایی توی آینده ی رویایی و یا شایدم هیچ کجا!
اما شک نداشته باش همونجایی داری زندگی می کنی که وقتی چشم هات رو می بندی می آد سراغت.
از همه نفس گیرتر هم، گذشته ی لعنتیه! تو را کم دارم
شب ها
گوشه ای از یادت را مرور می کنم
شب بخیرهایی را به ستاره ها می نویسم
قلبم احساس آسمان را می فهمد
و ماه را عاشقانه
به بزم شبانه اش دعوت می کند
عشق در تمام من می جوشد...
و تو راچه شاعرانه به واژه هایم می آورد
من تنهاترین ستاره ام را هم در سینه ام می فشارم
و کتاب عشق را ورق می زنم
اما صفحات زندگی هنوز تو را کم دارد
دور از تو
دور از نوازش های دست مهربانت
دستان ِ من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت راز ِ دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دست ِ عشق با ماست
. تو در جان منی
قلب من خانه ی عشـــق است وتو مهمان منـــی
چشم من روشن از اسمت شده
چشمـــان منــــی
حرفهــایـت شـــــده آرامـــــش
هر روز و شبــم
همچو پروانه ی عشقــــــی و
تو در جان منــــی
آرام بگیر...
. مثل کودکی بازیگوش
هر روز از دیوار راست دلم بالا میروی و
در سرم تاب می خوری
آرام بگیر
جایی میان آغوشم
بی تو
. هوای اینجا پر از نفسهایی ست
که بی تو مرده اند....
می دانی !!
بخدا دیگر فاتحه من و شعرهایم هر دو خواندنیست
وقتی نیستی و زندگی حتی نگاه کرخت شده اش را بر * من * نمی اندازد
که چگونه بی تو خاک میخورم
طاقچه دل
حس های زیادی هستند که نه میتوان آنها را به زبان آورد نه میتوان نوشتشان.
یا اگر هم به زبان بیایند یا نوشته شوند باز هم حق مطلب ادا نمیشود.
مثلا وقتهایی که دلت میخواهد کسی را بدون هیچ ناخالصی و فارغ از همه چیز، در آغوش بگیری.
در آغوش بگیری تا برای تمام روزهای دلتنگی، تنهایی و بیقراری ذخیره داشته باشی
گاهی اما
گاهی مجال هیچ چیز نمییابی!
گاهی فقط باید از دور کسی را تماشا کرد
و تمام حسرتها را توی بقچهای پیچید و گذاشت روی طاقچه دل....
توبه نمیکنم زتو
تــو گــر گنـاه مـن شــوی تـوبـه نمیکنـم ز تـــــو...
جــام لبــت بنـوشــم
و
بــاز گنــاه میکنــــــم...
فقط برای دوست داشتنت
باید بیایم ، به پای چشمهایت بیفتم !
قلبت را ببوسم ؛
تا بدانی که خدا
مرا فقط
برای دوست داشتن #تو آفریده است!
آرزو
دل همین است دیگر .... می نشیند برای خودش رویا می بافد ..
ارزوهای بی جایی میکند
مثل ارزوی بوییدن عطر مردانه ات
مثل ارزوی بوسه های حریصانه و تکثیر شیرین یک گناه در اغوشت
مثل عاشقانه تسلیم شدن مقابل هوس هایت !!
مثل ؟؟؟؟؟؟؟؟
میدانی !!!!!!!!!!!باز هم اسمان و ریسمان بافته ام !
تمام ماجرا همین است ...
من جز تو هیچ ارزویی ندارم
دوستت دارم
دوستت دارم میدانی مرد رویاهایم..
مرد که تو باشی..
زن بودن عالمی دارد !!
از میان تمام مذکرهای دنیا...
فقط کافیست پای تو در میان باشد...
نمیدانی برای تو زن بودن چه کیفی دارد!!
به جز تو هیچ کس آرامشم نخواهد داد
به شوق آنکه بيايي ببينمت يکبار چقدربي تونشستم کناراين ديوار، شبيه سقف ترک خورده زيربارش اشک، هزارمرتبه درخويش گشته ام آوار، به آيه آيه چشمان توسوگند، که ازنگاه توهرگزنميشوم بيزار، به جزتوهيچکس آرامشم نخواهدداد، بيادوباره قدم روي چشم من بگذار... دیوانه ام...
درمان درد عاشقان، صبرست و من دیوانهام
نه درد ساکن میشود،
نه ره به درمان میبرم
ای ساربان آهسته رو،
با ناتوانان صبرکن
تو بار جانان میبری،
من بار هجران میبرم
عشق
عشـــق
لرزش انگشتان است
و لب های فروبسته ی غرق سوال !
تو را در خلال اندوهم
دوست می دارم
ای رخساره ی دست نیافتنی !
همچون خداوند ...
ادامه مطلب می خواهمت
نمیدانی داشــتنت، میانِ تمامِ این نداشتن ها،
میانِ تمامِ این نخواستن ها،
میانِ تمامِ این نرسیدن ها،
میانِ تمام این تلخی آخر قصه های امروزی،
چقدر میچســـــبد...
|
|