زمین گیرت می شوم
که خورشید گرفتگی هایم را باور کنی!
دست خودم نیست اگر انگشت هایم
دستانت را کلافه می کند
و تمام فلسفی دیدن هایم به دلبری از تو ختم می شود.
سر به زیرت می شوم که سر از سرکشی هایم در نیاوری!
دست خودم نیست اگر با خودم کلنجار می روم
که هیچ لرزه ای به نگارم نرسد.
پرگار می شوم دور عاشقانه هایت
که خورشید بودن آنقدر به تو می آید
که تمام قارّه ها را در مغربت بخوابانی!
و هر صبح از شرق آغوشم طلوع کنی
آنقدر که آفتابگردان ها به اتاقم حسادت کنند
آنقدر ... که قمری ترین تقویم ها هم
فردا را بی حضور تو انکار کنند ...
بتاب ... حوالی دنیای کفر زده ام
که هیچ ابراهیمی
من ِ خورشید پرست را
جز به سینه هایت هدایت نمی کند
دنیا را برقص و بتاب ...
که قدم های تو از آه های هر عاشقی
دامن گیر تر است.
نظرات شما عزیزان:

یک روز
یک جایی
عاشق کسی میشوی
که دوستت ندارد
حالا تمام دلتنگیهای دنیا را هم که گریه کنی
سبک نمی شوی....
پاسخ: تمام وجودم بودی و هستی
با نبودنت دیگر نه وجودی می ماند
نه قلبی برایم
تمام قلبم را پیش تو گذاشته ام
وجودم را همین طور
با من بی قلب و وجود چگونه سر کنم خوش انصاف!