کسی که روی تو دیده ست، حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت، صبر نتواند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند، نظر بپوشاند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند؟
چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند
به چند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت، آن روز هم به شب ماند
...
چه حاجت ست به شمشیر، قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
نظرات شما عزیزان: