تو در من می تپی و من آغاز می شوم .
با من راه می روی و برگهای زرد از من فرو می ریزد .
در من قدم می زنی و هزار جوانه از من می روید .
با من سخن می گویی و حرفهای تو فقط شعر می شود .
من تو را می نوشم در آب ، در چای ؛ زیر دندانم طعم تو چون عسل ، چون خوشه انگور .
من تو را می بویم با عطر گل ، عطر بهار نارنج .
من تو را می بینم هر دم ، در هر نفسم ،
وقت سحر هنگام غروب ، در زیر آسمان عشق
و تو را می خوانم در یک شعر قشنگ
و هر کجا هستی باش ، فقط باش .
نظرات شما عزیزان:

دوست داری از میان جمع پیدایت کنم
من که می دانم تو می خواهی تماشایت کنم
بی قراری، دائما این سو و آن سو می پری
تا مگر من یک نظر بر قد و بالایت کنم
آرزویت شاید این باشد که مجنونم کنی
بلکه از دیوانگی من نیز لیلایت کنم
هیچ می دانی که من هم آرزومند توأم؟
دوست دارم با تمام قلب شیدایت کنم
روزها طوری نگاهت می کنم تا شب که تو
سر به بالش می نهی بی خواب رؤیایت کنم
"آه از دست تو" بی پایان ترین گنج است و من
می توانم تا ابد با ناله سودایت کنم
سالها اهل عبادت بودم اما سرنوشت
گفت می دانم چگونه اهل دنیایت کنم
بعد هم طوری فریبم داد تا حاضر شوم
آبرویم را فدای شیطنت هایت کنم
بهتر است این بار جای خلوتی قایم شوی
تا بیایم چشم شیطان کور پیدایت کنم
پاسخ:
جایی معلق بین زمین و آسمان تاب می خورم ،
جایی بین لحظه های با و بی تو بودن ..
مگر می شود در یک لحظه هم نزدیک و هم دور باشی ؟
انگار وامانده ام از خودم ، از بودنم ، از تو .
با من نیستی ، اما نگاهت در چشمانم آویزان است .
دستانت جا مانده در دستانم .
یادت سرشار می کندم از زندگی
و من هر روز لمس می کنم رؤیاهای بی تو بودن را .
من اینجا معلقم .
در انتهای بودن در مرز لحظه ها تاب می خورم .