عشق پیراهن بلندی دارد
که تنت را سراپا!
و دنباله ی بلندتری...
تا بکِشد بر کفِ هر خیابانی که بر آن شوم
عشق پیراهن بلندی دارد
تو که باشی
ابریشم است که نرم می نوازاند
تو که نه
چهل تکه ی زبری که خِس...
خِس...
خون...
بر کفِ هر خیابانی که بدان فرار کنم
نظرات شما عزیزان:

دلم یک باغ می خواهد که در یک عصر پاییزی
ببینم از غزل در اســتکانم چای می ریزی
تو را وقتی تصـور می کنم بی چتر می آیی
شبیه شاخه ی یاسی، که در باران دلاویزی
هوای هر دوسوی پنجره بعد از تو بارانی ست
دلم یکـریز می بارد (چه اقـرار غم انگیزی !)
قدم هرجا که بگذاری به هم می ریزی آنجا را
تو یک جـغرافــیای خاص داری، زلزله خیزی
شبیه بحث مرگ و زندگی یا مثل خون هستی
که محـتاج تو هسـتم مثل یک مرد دیالـیزی
چه یلداهای بسیاری تو را در خواب می بینم
که در آییـنه با موی بلــند خـود گلاویزی
هنوز از شـعرهایم بوی عطـر سیب می آید
و می دانم تو هم در خنده ات از سیب لبریزی
خزان! خش خش که می آیی از آن یار دبستانی
برای مرد پاییزی بیاور نامه ای؛ چیزی ...
پاسخ:
چيزي که در دوست داشتنت
بيش تر عذابم مي دهد
اين است که
گر چه مي خواهم
اما توان بيش تر دوست داشتنت را ندارم.
و آن چه در حواس پنج گانه ام
به ستوهم مي آورد
اين است که
آن ها پنج تا هستند ، نه بيش تر
تا بتوانم احساساتم را
درخور شما ابراز نمایم.
مردی استثنائي
چون تو را احساساتي استثنائي بايد
که بدو تقديم کرد
و اشتياقي استثنائي
و اشک هايي استثنائي
مردی چون تو استثنائيرا
کتاب هايي بايد
که ويژه او نوشته شده باشند
و اندوهي ويژه
که تنها به خاطر او باشد.
آن چه در واژه هاي زبان آزارم مي دهد
آن است که تو را بسنده نيستند
تو مردی نانوشتني هستی
واژه هاي من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له مي زنند؛
با تو مشکلي نيست!
همه مشکل من با الفباست،
با سی ودو حرف
که توان پوشش گامي
از آن همه مسافت مردانگی تو را ندارند.
هرچند من و زبان و کلمات را
یارای ستودن تو نیست
اما بدان عاشقانه "دوستت دارم"