من با قلم به تماشای تو ایستاده ام
و می نویسم آنچــــه از تو،در دل من،
در حال شکل گرفتن است.
آنگـاه که
تو لبخنـد حضــــــــــور خود را
برای قلم من هدیه می کنی
من برای نوشتن از تو
لبریز از عشق و ترانه باران می شوم
اما هر وقت که
لبخندحضــورت را از من دریغ می کنی
گویا توان نوشتن را از من ربوده باشی
قلم من خشک و زبانــــم خاموش می گردد
و در هاله ای از تنهایی تلخ گرفتار می شوم
و نمی دانم وقتی
دلتنگی های عمیق، مرا در خود غرق می سازند
بی قلــــم،
بی نوشتـن
و بی تــــــو چه باید کنم؟؟؟
نظرات شما عزیزان:

یک لبخندِ حقیقی
بویِ خوشِ یک پیراهن
و یا شنیدن یک "دوستت دارم" ساده
یک جورِ خوبی
حالِ آدم را عوض میکند
و اینطور آدم میفهمد
لذّت دنیا
داشتنِ کسی ست
که دوست داشتن را بلد است
به همین سادگی...